به گزارش پایگاه خبری طنین البرز، محرم است و جهان در سوگ. آسمان سیاهپوش است و زمین از نالههای عاشقان امام حسین (ع) لبریز. از کوچههای تنگ و تاریک شهر تا پشت دیوارهای بلند زندان، همه جا نام اباعبدالله الحسین (ع) طنین انداز است؛ گویی زمین و زمان در ماتم فرزند حضرت فاطمه (س) میگرید.
در میان هیاهوی دستههای عزاداری و نوای سینهزنی مردم، تلفنم زنگ خورد. صدای آشنای رئیس اداره فرهنگی ندامتگاه مرکزی کرج از آن سوی خط شنیده شد: امشب میخوایم بریم زندان، برای عزاداری و تهیه گزارش از حال و هوای محرم توی زندان مرکزی کرج. چی کارهای؟ سریع جواب دادم: «حاجی میام، حتما میام.»
نماز مغرب را در دفتر مدیر زندان خواندیم و پس از آن، قدم به اولین اندرزگاه گذاشتیم. هنوز در باز نشده بود که صدای نوحه از بین جمعیت شنیده می شد: «من به قربان لب عطشانت، جان فدای بدن عریانت … یا اباعبدالله!» اندرزگاه از در ورودی تا انتها سیاهپوش بود. با قدمهای آهسته به سمت حسینیه اندرزگاه رفتیم.
زندانیها مثل تکیهنشینهای محله غرق در عشق و عطش حضرت اباعبدالله الحسین (ع) بودند، سینه می زدند و چشمانشان پر از اشک و دستهایشان به نشانه التماس به آسمان بلند. مبهوت این صحنه بودم. در دلم میگفتم: «آخه اینها خلافکارن … یعنی امام حسین (ع) به اینها هم توجه میکنه؟»
مداح، با صدایی زیبا روضه میخواند که ناگهان صدایی از بین جمعیت توجه همه را جلب کرد، یکی از زندانیان، زیر پرچم هیئت فریاد زد: «یا حسین! صدامو بشنو … دیگه خسته شدم، کسی رو ندارم!» گویا جز امام حسین (ع)، هیچ فریادرسی نداشت، صدایش چنان از ته دل برمیخاست که قلبم لرزید.
دیگری زمزمه میکرد: «یا حسین! من آزادی نمیخوام … ولی شفای بچهمو باید بدی …» هیئت غوغایی بود از نالههای بیپاسخ، از امیدهایی که تنها به یک معجزه گره خورده بود. وارد اندرزگاه بعدی شدیم، با خودم فکر کردم شاید آنجا حال و هوایی متفاوت داشته باشد.
اما وقتی وارد کریدور اندرزگاه شدیم، با صحنهای تماشایی روبهرو شدم. زندانیان به صورت ردیفی و منظم ایستاده بودند و سینه میزدند. چند جوان خوشقامت و قویهیکل، با دستانی پر از خالکوبی، چنان سینه میزدند که آدم به عزاداری آنها غبطه میخورد.
یکی از آنها با چشمانی اشکبار فریاد زد: «یا اباعبدالله! آزادی زندانیانی که توبه کردن و اصلاح شدن رو امضا کن.» من در حالی که دوربینم را بالا گرفته بودم، نمیتوانستم تصویری از این صحنه را ضبط کنم. نه از نظر فنی، بلکه به خاطر اینکه چشمانم اشکآلود شده بود و دیگر در حال و هوای خودم نبودم.
از دیدن این همه حس خوب عزاداری با قلب های شکسته در پشت میلهها، قلبم پر میشد از یک حس عجیب. مدیر زندان هم در میان عزاداران بود، گویی در این لحظات، تمامی مرزهای مقام و جایگاه اجتماعی از بین رفته بود، همه غرق در عشق حسین (ع) بودند. راهروهای زندان، نه محل گذر که شاهراه عاشقان شده بود.
هر گوشهای، گروهی از زندانیان را میدیدیم که با سوزی بینظیر، مرثیه میخواندند. یکی از آنها، مردی میانسال با ریشهای سفید، روی زمین نشسته بود و زیر لب زمزمه میکرد: «یا حسین! فقط تو رو دارم.» افسرنگهبانان هم اشک در چشمانشان حلقه زده بود.
گویی محرم، همه را در یک صف قرار داده بود؛ زندانی و زندانبان، گناهکار و بیگناه، همه در برابر عظمت اباعبدالله (ع). با نزدیک شدن به ساعت خاموشی کم کم وقتی از زندان خارج میشدیم، بوی عطر و حس و حال حسینیه، همچنان در مشام و ذهنم بود. آسمانِ پشت دیوارهای بلند زندان، ستارههایی داشت که انگار درخشانتر از همیشه میدرخشیدند.
درس بزرگی بود، امشب فهمیدم محرم فقط یک ماه نیست، بلکه یک تحول است؛ تحولی که حتی پشت میلههای زندان هم رخ مینماید. فهمیدم حسین (ع) فقط برای مردم کوچه و بازار نیامده، او آمده برای همه، حتی برای کسانی که پشت دیوارهای سرد زندان، منتظر یک نگاهِ بخشندهاند. این عشق آنقدر عظیم است که هیچ دیواری مانع جاری شدنش نمیشود. یا اباعبدالله، اینها هم همه دوستداران و عاشقان تو هستند!
انتهای پیام/