به گزارش پایگاه خبری طنین البرز، صدیقه صباغیان در یادداشتی آورده است: نگاهم به گنبد طلای ارباب بی سر می افتد و باران اشک کویر صورتم را خیس می کند، به سمت عقب بر می گردم، آن طرف نیز گنبد درخشان ارباب بی دست دیگری چنان نگینی در آسمان بین الحرمین می درخشد. یک گام به سمت عباس و یک گام به سمت حسین برمی دارم. خدایا چه دوراهی سختی! چه کنم؟ اول ضریح کدامشان را در آغوش بگیرم؟
پیش تر شنیده بودم سخت ترین اما شیرین ترین دوراهی زندگی، دوراهی بین الحرمین است اما از آنجایی که تا لحظه ای را تجربه نکرده باشی نمی توانی آن را حس کنی، من نیز این لذت را حس نکرده بودم. می خواهم به سمت حرم عباس گام بردارم اما به یاد می آورم که او نیز ارادت خاصی به برادر بزرگتر خود داشت. تصمیم گیری برایم دشوار می شود؛ صدای تپش های قلبم را می شنوم و نمی توانم گام بردارم.
روی سنگ های زیبا و براق بین الحرمین می نشینم به گونه ای که حرم حسین در سمت راست و حرم عباس در سمت چپم قرار می گیرد، زبانم قفل می شود، خدایا من این همه حرف و درد دل با این اسطوره های عشق و استقامت داشتم، چه شد؟ نمی توانم کلامی به زبان بیاورم. تا وقتی این صحن و سرا با این همه عظمت و شکوه را ندیده بودم هر روز ورد زبانم کربلا بود، اما اکنون ….؛ انگار همه درد دل ها از دوری بود.
قطرات اشک، آرام ارام پهنای صورتم را خیس می کند؛ نمی توانم به هیچ چیز حتی خانواده فکر کنم، احساس تنهایی و غریبی ندارم. شنیده بودم پایت که به کربلا برسد دلتنگی هایت تمام می شود اما این را با تمام وجود حس نکرده بودم. شنیده بودم کربلا کعبه عشق است، اما ندیده بودم. از حال و هوای وصف ناشدنی بین الحرمین زیاد شنیده اما ندیده بودم.
همیشه فکر می کردم کربلا نرفتن سخت است اما اکنون احساس می کنم که کربلا رفتن سخت تر است، دلم بی تاب در آغوش گرفتن قبر ۶ گوشه است، خدایا حرم لازمم، کمکم کن. عطر حرم از همه طرف به مشامم می رسد و روحم را نوازش می کند. ابر سیاهی به کندی چتر خود را بر فراز آسمان بین الحرمین می گستراند، نگاهی به آسمان زیبای خدا می اندازم، دانه های باران صورتم را نوازش و گونه هایم را نمناک می کند. باران و اشک مخلوط می شود و نمی دانم کدام نشانه خوشحالی من و کدام بهانه دلتنگی آسمان است.
ناخودآگاه قطرات اشکم تبدیل به سیل اشک می شوند و پهنای صورتم را خیس می کنند، زبانم از بیان این حال و هوا قاصر است. نوای نوحه «مثلا تو قبول کردی، کوله بارمو هم بستم! مثلا من الان توی راه کرب و بلا هستم! مثلا رسیدم دارم زیارت نامه می خونم؛ مثلا رو به ایوون حرمت زیر بارونم!» را با خود زمزمه می کنم.
اشک امانم نمی دهد و چشمانم تار می شود، دخترکم که گویی دقایقی نظاره گر این عشق بازی بوده با صدایی بغض آلود مرا صدا می زند: مامان؟ مامان؟ گرمی دستانش را پشت شانه های خسته ام حس می کنم، دستانم به کمک صورت خیسم می آیند اما نمی توانند پاک کننده رد پای عشق و هجران باشند. سرم را بلند می کنم، دخترکم مقابلم می نشیند و گوشی موبایل را از دستم می گیرد و هندزفری را از گوشم بیرون می آورد.
گریه کنان صورتش را نوازش می کنم و می گویم: دلم به همین نوا و حال و هوای کربلایی خوش بود، کاش می توانستم وارد حرم شوم، زیارت کنم و از درد دل هایم بگویم. نگاهم را به بالا می اندازم، از آسمان و بین الحرمین و بارانش خبری نیست، سقف است و چراغ؛ ناگهان به خودم می آیم و متوجه می شوم امسال هم جامانده ام اما یقین دارم این فراق زیباترین و شیرین ترین فراق دنیاست زیرا به وصالش ایمان دارم.
باز هم حسرت دیدن گلدسته های نازنین دو ارباب بی سر و بی دست بر دلم ماند اما می دانم روزی این عطش به پایان می رسد و من میان دوراهی بین الحرمین خواهم ماند که اول کدام ضریح را در آغوش بگیرم و باز به یاد خواهم آورد که عباس ارادت خاصی به حسین داشت. چشم انتظار این وصال خواهم ماند و زلیخاگونه موهایم را در راه عشق یوسف کربلا سپید خواهم کرد تا مرا بپذیرد. آن روز زیاد هم دور نیست …
انتهای پیام/